فانوس های دریائی

علی یحیی پور سل تی تی

 

 

 

 

 

فانوسهای دریائی سرخی شفق های تاریخ را

بر امواج خزر می پوشاند

دریا در دالانی خفتگان را می بلعد

حفره های سیاه امواج پر تلاطم را

در ژرفنای خود می کشند

من بر پیچک امواج دریا زلف های ترا شانه می کنم

و بر موهای سپیدت حنا می زنم تا رنگ آفتاب گیرد

بر سپیده ای از آفتاب نفس های گرم ترا می بلعم

تا رنگ بهار از یادم نرود

بی تو زندگی را نمی توانم تمام کنم

وقتی نفسهایم به موهای تو گره خورند

به ژرفنای آزادی طلوع می کنم .

 

ای سحر خونینم

راه را بر مدار صفر طلوع نکن

ما از بی راهه ها ی تاریخ گذشتیم

و سفر های طلوع انسان را قرنیست به دوش داریم

بر پیچک سرخی هر زاویه در مدار خورشید نی می نوازد

ما از  طلوع به سفر انسان پیوند خوردیم

و راه های پر سنگلاخ را با اسبهای وحشی از خون سیراب کردیم

وقتی ماه می تابد

و خورشید شالی زاران را سیراب شفق می کند

و تمشکهای وحشی میزبان بلبلان عاشقند

من به تو می اندیشم

و به پا های تو که در زیر شر شره های آب

صیقل می خورند نگاه می کنم

و از فرسنگها راه طی شده به اندازه ء یک ملکول

با تو فاصله می گیرم

تا به آزادیت احترام کنم .

 

دیشب بر مزار گلی سرود می خواندم

و آواز های حزن انگیز خزر را بر گوشهایش نجوا می کردم

و راه های طی شده را دوباره مرور می کردم

شب بود و سایهء ماه بر مزارش سنگینی

خاصی را هدیه کرده بود

و مهتابی آبی رنگ بر مزارش طلوع کرده بود

از دور آواز جغدی به گوش می رسید

این صدای دشمن او بود که تعفن غبار آلودی را

بر مهتاب می پاشید

و از ره باریکه های سایه های مهتاب فضای شاعرانه ء

مزار را می شکست

من در دل شکوفائی اورا لمس می کردم

و دور دست کهکشان آّبی را تماشا می کردم

و به سایه ها می نگریستم

و رنجهائی که بر طلوع جوانه می زدند

را به علفهای مزار گره می زدم .

 

عشق راهیست که باید جوانی ات را به آن هدیه کنی

بدون عشق هیچ چیز با هم جور نمی شود

و آب رفتهای شالی خشک می شوند

و سحر هیچ گلی را بدرقه نمی کند

و زمان جولان پشه ها و مگس ها خواهد بود

و کبوتران پرواز را به تو نمی آموزند

با عشق است که دریا طوفانی می شود

و بهار در دریا غنچه می زند

و نیلوفر های صورتی و آبی رنگ در شالی زاران تو

شکوفه می دهند

و بلبلان عاشق تو آواز های بهاری می خوانند

و ره باریکه های آزادی به دریا پیوند می خورند

و تو مثل نهنگ دریا بال می گستری

و قرقاول های بنفش رنگ را به سفره ات میهمان می کنی

و دریا و جنگل و مرداب های خزر با دانشگاه و مدرسه و

با خیابانهای شهر پیوند می خورند

و زندگی به عشق بوسه می زند

و هر کارخانه ای مملو از گلهای آقاقیای بنفش می شود

و دختران یک دسته آقاقی به تو هدیه می دهند

و زندگی در طلوع آفتاب به تو لبخند می زند

باید عاشق بود و به دریا لبخند زد

و آزادی را در لبخند عشق به انسان دید

و برایش ترانه سرود

و سفره های کودکان گل فروش را با آزادی پیوند زد

عشق هست که سفره ء ترا رنگین می کند

و زندگی ؛انار گونه به تو لبخند می زند.

 

آزادی تن پوش زندگی تست

جستجو کردن آزادی در عشق به انسان است

و رهائی او و پیوندش به جنگل و کهکشان آبی

در رهگذر باد

در رهگذر از طوفانها وسیلاب های این جهان است که

غنچه می زنند

من طراوت را در شادابی تو می بینم

زمانیست که به دریا عشق بورزی

و به انسان عشق بورزی

آن وقت است راه آزادی را خواهی دید

و هم چون پرنده پرواز خواهی کرد

و زورقهای خود را در آب خواهی انداخت

و شفق های دوردست دورنمای رهائی تو خواهند بود.

 

شفق به تو نزدیک می شود

و ترانه ترا می سراید و آن وقتیست که

که همه چیز را با عشق بسرائی

و در دریائی از مفهوم و حقیقت غرق شوی

و رنج دیگران را به کول نگیری اما همراهی اش کنی تا رها شود

و راهبر خود در این غوغای خفاشان باشی

و رنج را تجربه کنی

رنجی که ترا به آفتاب مهمان کند

رهائی تو در رنج تست که برای آزادی می کشی

و شکوفه های آن را بر سفره ء محرومترین شقایق می گسترانی

طلوع تو به دستانت پیوند دارد

با دستان زمختت می توانی رها شوی

و دریا را برای کویر های تشنه مهمان کنی .

 

گل ها دارند یکی یکی شکوفه می دهند

رنج انسانها به سر خواهد آمد

و آفتابی شفق را خواهد شکفت

و سرخی اش بر گونه های دختران گل فروش

و ماهی گیران خزر خواهد پاشید

و من و تو عروسی بهار را خواهیم بوسید

و دختران  موهای خود را در باد شانه خواهند کرد

انار بر سفرهء همه تقسیم خواهد شد

و جنگ  و چپاول به موزه ها و تاریخ خواهند رفت

گدایان حمامی گرم خواهند گرفت

و کودکان از لای خاک روبه ها به مدرسه خواهند رفت

و دختر مشهدی رحمان در میان هندوانه ها خواهد رقصید

و همه چیز مثل تابش آفتاب تقسیم خواهد شد

و سهم مهتاب را هم به همه خواهند داد

و میزان کار تو خواهد بود

و خلاقییت تو میزان سهم تو خواهد بود

و تو مدام جوانه خواهی زد و تکثیر خواهی شد

و من در قایقی به مرداب خواهم رفت

و یک گل مرداب را به موهایت سنجاق خواهم زد.

 

پشه ها میمیرند

و در دالان این سیاهی خورشید طلوع خواهد کرد

و ره باریکه های حیات به زندگی لبخند خواهند زد

من با کودکان در رود خانه های پر آب و پر ماهی

به آب خواهم زد

و عطر نارنج فضای صبح کودکان را پر خواهد کرد

و این تباهی و تاراج به صبحی روشن و با طراوت

پیوند خواهد خورد

و کوهپایه های البرز محل عشق بازی

 جوانان خواهد شد.

 

هفتم ژوئییه دوهزار ویازده